گویا اندیشه

فلسفه یعنی رنج..فلسفه یعنی درد/حالا افتخاره که بگی رنجورم؟

گویا اندیشه

فلسفه یعنی رنج..فلسفه یعنی درد/حالا افتخاره که بگی رنجورم؟

داستان/در سبک نوشتار هدایت


می آید به سبکی پر..

می آید و مینشیند میان دلت

به مهمانی دلت که می آید آرام و صبور گوشه ای مینشیند و چشم هایش به زیر میگیرد مبادا از راز درونش باخبر شوی..

این آمدن های گاه و بیگاهش به عادتی تبدیل شده که میترسی اگر روزی نیاید بی تابی ات آواری از درد بر سرت خراب کند.

مغرور است و سرکش و پر مدعا،

هیچ دلش نمیخواهد که تو بفهمی و بدانی دوستت دارد و نیاز به وجود تو او را به این خانه می کشاند. هر دفعه بهانه ای برای آمدن میتراشد و با دستانی پر می اید و طوری رفتار میکند که تو حتی برای لحظه ای به ذهنت نمی آوری که ممکن است تنها دلیل آمدنش خودت باشی. تو آنقدر غرور و منیت از او میببنی و میشنوی و حس میکنی که همه احتمالات موجود در ذهن بی تابت را محو میکند و نقش بر آب.

پس دل به تقدیر می دهی و خوش خیال از بودنش پا به پای بازی هایش جلو میروی،

گاهی خوشحالت میکند و گاهی آنقدر از رفتار سرد و بچه گانه اش دندان بر جگر میگذاری که شوری خون ِ را حس میکنی و دردت می آید ، زخم میخوری و این زخم تا مغز استخوانت را میسوزاند.

آه ،‌امان از این زخم که وقتی بر وجودت سایه اندازد به سادگی ها خوب نمیشود،‌یا باید تمام عمر انرا با خود حمل کنی ،

یا باز بگذاریش که چرک و خون هایش کمی هوا بخورد و بوی تعفنش از بین برود

و یا باید رد پای خوب شده اش را دست بکشی و روزهای گذشته ات را به یاد آوری

اما خوب شدنی در کار نیست

می اید و زخمی ات میکند و بی خبر از آوار درد نشسته بر شانه هایت از دلت رخت بر بسته و به خانه دل دیگری میرود،‌تو میمانی و ظرف شکسته احساس و زخمهاییکه سالهای سال برای خوب شدنشان زمان میخواهی. تو می مانی و یک بغل خاطره تلخ و شیرین که تلخی هایش را به شیرینی بعضی شان به جان میخری .

تنهایی به اتاق خالی دلت مینشینی و فکر میکنی ...به کلمه مقدس " عشق"..

پ.ن: برای دوست ...که اینروزها کاسه ظرفیت دلش ترک برداشته و ...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد